یا
ابالفضل العباس
یا ابوفاضل امیر لشکرم بی تو تنها مانده ام بی یاورم
ای علمدار حسین بن علی همچو حیدر پهلوانی و یلی
گر چه هستی زاده ام البنین لیک باشد مادرت بانوی دین
جسم تو در علقمه در خون نشست ای برادر داغ تو پشتم شکست
تو یداللهی شده دستت جدا همچو حیدر فرق تو گشته دوتا
کودکان در خیمه ها چشم انتظار تا بری آب همرهت ای تک سوار
بهر زینب نور عینی یا عباس کاشف الکرب حسینی یا عباس
مرتضی را ثانی تویی یا عباس کربلا را ساقی تویی یا عباس
اهل عالم جملگی سرمست تو حاجت و داروی ما در دست تو
کربلا
دل من به عشق تو حسین گرفتار شده ز
غمت ببین دلم حزین وغمدار شده
رفتم و شکر خدا کرب و بلا تو دیده ام آن
مکانی که ز دوریش چه ها کشیده ام
کربلای تو مرا آواره ی آواره کرد دل و قلب و عقلم و دیوانه دیوانه کرد
من که عمریِ که سنگ تو به سینه می زنم دم ز تو حسین امیر بی قرینه می زنم
وقتی که می شنوم روضه ی قتلگاه تو دل من پر می زنه به سوی خیمه گاه تو
کربلا عشق منه مذهب و آیین منه عشق مولا به خدا دین منه دین منه
ادب و وفای عباسه که غیرتم می ده برا رفتن به حرم اونه که رخصتم می ده
چی میشه یه بار دیگه بیام به بین الحرمین یه طرف حرم ابالفضل یه طرف حرم حسین
یه طرف حرم حسین عزیز جان فاطمه یه طرف حرم ابالفضل شهید علقمه
یه طرف الگوی آزادگی و عشق و صفا یه طرف حضرت عباس یل کرب و بلا
یه طرف ضریح شش گوشه اربابم حسین یه طرف گنبد سقا و علمدار حسین
کاش می شد یه شب تا صبح گریه تو کربلا کنم برا تعجیل فرج تو حرمت دعا کنم
شب
جمعه
هر شب جمعه که میشه دلم هواتو می کنه هوای صحن ِحرم کرب و بلاتو می کنه
هر شب جمعه که میشه برات زیارت میخونم چی میشه یک شبم بیام اونجا زیارت بخونم
هر شب جمعه که میشه با این امید منتظرم تا که بیام یه روزی و سجده کنم توی حرم
هر روزی که می شنوم کسی زیارتت میاد این دل بی قرار من برات کربلا میخواد
روزی که دنیا اومدم گشته ام آشنای تو ریخته اند به کام من تربت کربلای تو
چی میشه اگه که مولا به منم نظر کنی ناله و آه دل من رو تو با اثر کنی
چی می شه همین زودی منو تو دعوت بکنی به منم مثل همیشه تو محبت بکنی
چی میشه نزد خدا مولا حبیبم بکنی هم زیارت هم شهادت رو نصیبم بکنی
چی میشه به من بگی نوکر من بیا بیا دستمو بگیری و ببری به سوی کربلا
به خدا یه عمریه حسرت کربلا دارم چی میشه این سرمو رو خاک پاکت بذارم
آقاجون بذار بگم که این دلم تنگه برات قربون غریبی ات منو ببر به کربلات
با خودم عهد بسته ام اگر بیام کرب وبلا بخونم از غصه و غربت شاه کربلا
چی می شد اگه یه روزی دسته جمع میومدیم توی صحن وحرمت برسر و سینه می زدیم
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
صدای خدا را می خواستم بشنوم
ندا آمد: به ناله و توبه گنهکار گوش کن
***********************
می خواستم خدا را نوازش کنم...
ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن
***********************
گفتند: دستان افتاده ای را بگیر
***********************
خواستم چهره خداوند را ببینم...
ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
***********************
گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...
***********************
می خواستم دست خدارا ببوسم
ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...
***********************
خواستم به خانه خدا بروم
صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن
***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...
ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو
***********************
خواستم خدا را در عرش ببینم
ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...
***********************
گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...
می خواستم به خدا به پیوندم...
ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...
***********************
خواستم صبر خدای را ببینم...
صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن
***********************
خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...
ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...
***********************
ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.
***********************
خواستم که دیگر نخواهم...
ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...
**********************
کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک
چرا باید به دورت من بگردم؟
ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی
برو با دل بیا تا من بگردم
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
نامت چه بود؟
آدم
فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد؟
بهشت پاک
اینک محل سکونت؟
زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق
رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم به هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا
شغلت ؟
در کار کشت امیدم
شاکی تو ؟
خدا
نام وکیل ؟
آن هم خدا
جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟
همین
!!!!
حکمت؟
تبعید در زمین
همدست در گناه؟
حوای آشنا
ترسیده ای؟
کمی
ز چه؟
که شوم اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی
که؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...
ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟
دلتنگ گشته ای ؟
زیاد
برای که؟
تنها خدا
چه ؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟
بلی
چه کسی ؟
تنها کسم خدا
در آ خرین دفاع؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود . فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند :« امیلی عزیز ، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا »
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه راروی میز می گذاشت ، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت : « من ، که چیزی برای پذیرایی ندارم ! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط 5دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید .
وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت : « خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »
امیلی جواب داد : « متأسفم ، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام . »
مرد گفت : « بسیار خوب خانم ، متشکرم » وبعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند ، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید : «آقا ، خانم ، خواهش می کنم صبر کنید . » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت . مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید ، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر
چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید .
نامه را برداشت و باز کرد : « امیلی عزیز ، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق خدا »
تقدیم به بهترین خواهر دنیا
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست