سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
نویسندگان وبلاگ
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 9859
کل یادداشتها ها : 48
خبر مایه


1 2 3 4 5 >
غذاى حرام
رسول الله صلى الله علیه و آله در سن
هفت سالکى بودند که یهودیان گفتند ما
در کتابهاى خود خوانده ایم که پیامبر
اسلام از غذاى حرام و شبهه دار
استفاده نمى کند و آنها را حرام مى
داند، خوب است او را امتحان کنیم .
مرغى را سرقت کردند و براى ابوطالب
فرستادند. همه از آن خوردند، چون نمى
دانستند، ولى حضرت رسول صلى الله
علیه و آله به آن دست نزد. وقتى علت آن
را پرسیدند، فرمود: چون حرام بود و
خداوند مرا از حرام حفظ مى فرماید.
سپس مرغ همسایه را گرفته و فرستادند،
به خیال آنکه بعد پولش را بدهند. آن
حضرت باز هم میل نکرد و فرمود:
و ما اراها من شبهة یصوننى ربى عنها
علیه السلام : آنها متوجه نبودند که
این غذا شبه دارد، ولى مرا پروردگارم
حفظ فرمود. آنگاه یهودیان گفتند:
لهذا شان عظیم : این طفل داراى شاءن و
مقام عالى است
  
در مدح و منقبت امام علىّ علیه
السلام
تا صورت پیوند جهان بود،
علىّ بود
تا نقش زمین بود و زمان
بود، علىّ بود
شاهى که ولىّ بود و وصىّ
بود، علىّ بود
سلطان سخا و کرم و جود،
علىّ بود
آن شیر دلاور که ز بَهر
طَمَع نفس
در خوان جهان پنجه نیالود،
علىّ بود
آن کاشف قرآن که خدا در همه
قرآن
کردش صفت عصمت و بستود،
علىّ بود
آن شاه سرافراز که اندر ره
اسلام
تا کار نشد راست نیاسود،
علىّ بود
آن قلعه گشائى که در از
قلعه خیبر
بر کند به یک حمله و بگشود،
علىّ بود
دم به دم ، دم از ولاى
مرتضى باید زدن
دست و دل بر دامن آل عبا
باید زدن
نقش حبِّ خاندان بر لوح دل
باید نگاشت
مُهر مِهر حیدرى بر دل چو
ما باید زدن
هر درختى کو ندارد میوه
حُبّ علىّ
اصل وفرعش چون قلم سر تا به
پا باید زدن )2(
چه شود که اى شه لافتى نظرى
به جانب ما کنى
که به کیمیا نظاره اى مس
قلب تیره طلا کنى
یمن از عقیق تو آیتى ، چمن
از رخ تو روایتى
شکر از لب تو حکایتى ، اگرش
چه غنچه تو واکنى
به نماز لب تو تکلّمى ، به
نماز غنچه تبسّمى
به تکلّمى و تبسّمى ، همه
دردها تو دوا کنى
تو شه سریر ولایتى ، تو مه
منیر هدایتى
چه شود که گهى به عنایتى ،
نگهى به سوى گدا کنى
تو به شهر علم نبىّ درى ،
تو ز انبیاء همه برترى
تو غضنفرىّ و تو صفدرى ، چه
میان معرکه جا کنى
تو زنى به دوش نبى قدم ،
فکنى بُتان همه از حرم
حرم از وجود تو محترم ، تو
لواى دین به پا کنى
  
بسم الله الرحمن الرحیم
لیلته القدر خیر من الف شهر
ایام نزول قرآن کریم و شبهای
قدر ، شب دوستی ، شب محبت ، شب
مغفرت و شب استجابت دعا دلهایمان
را روانه ی کوفه کنیم و با بزرگ
داشت شبهای قدر در ماتم اول
مظلوم عالم ، سیل خون از دیدگان
آلودیمان جاری کنیم تا مورد رحمت
و مغفرت حق تعالی قرار گیریم .
انشاء الله
***************
اگر چه ناله ای داغ دار دارم من ز داغ
هجر تو بر سر شرار دارم من
شبی که یاد تو در خاطرم گل افشاند
هزار خرمن گل در کنار دارم من
توئی بهشت من و تا تو با منی ای دوست
دگر به روضه رضوان چه کار دارم من
***************
یارب چه بسی جرم و گناهم دیدی رسوائی
من به رحمتت پوشیدی
امید من است و بخشش روز جزا جز درگه
تو نیست مرا امیدی
***************
یارب چو حساب کارم آغاز کنی وای من
اگر گناهم ابراز کنی
خود دانم و تو چه معصیت ها کردم
بیچاره شوم چو مشت من باز کنی
***************
امشب شب قدر است و من قدری ندارم بحر
دل آلوده ی خود بیقرارم
امشب شب قدر است و یک دنیا فقیرم
بیمارم و محتاج و در غفلت اسیرم
من آمدم با کوله بار ، بار زشتم تا
رنگ زهرائی بگیرد سرنوشتم
ای کاش میمردم شب قدرت نبینم من باعث
درد نگاری مهجبینم
چون نامه اعمال من بیند سحر گاه بر
حالت آلوده من میکشد آه
امشب بیا و کار دل را چاره بنما مکتوب
اعمال بدم را پاره بنما
رزق من امشب بهتر از صد سال گردد گر
یوسف زهرا ز من خوشحال گردد
گر او بخواهد بنده تو میشوم من گر او
نخواهد راه غفلت میروم من
امشب بیا و آرزویم را روا کن او را به
یاد ما ، تو مشغول دعا کن
با کوهی از حاجت به در گاهت نشستم در
لیلة القدر علی دل بر تو بستم
***************
السلام علیک یا امیر المومنین
دست حق حیدر کرار علی شیر حق حجت
دادار علی
مخزن و معدن اسرار علی سید و سرور و
سالار علی
جان به قربان جمالت مولا کی رسم من به
وصالت مولا
چه بگویم که جه ها کرد عدو آتش کینه
به پا کرد عدو
ای خدا شیعه دلش محزون است از غم عشق
علی مجنون است
این همان ماتم عظمی باشد سحر آخر
مولا باشد
میزبان زینب کبری باشد او نوازش گر
بابا باشد
زیر لب زمزمه دارد زینب که دگر آخر
کار است امشب
تا علی گشت برون از خانه عالمی شد ز
غمش غمخانه
شد علی شمع و همه پروانه خیل مرغان ز
پی اش مستانه
می سرودند به صد آه و نوا مرو امشب تو
مسجد مولا
مسجد کوفه پر از غوغا شد گوئیا روز
جزا بر پا شد
سند قتل علی امضاء شد پر ز اندوه دل
زهرا شد
تا که آمد ز شهادت خبرش بست تکبیر
نماز سحرش
حیدر از تیغ جفا شد بیتاب رفت از هوش
میان محراب
رنگ خورشید علی شد مهتاب چهره اش در
یم خون گشت خضاب
ضربه تیغ اگر کاری بود ذکر مولا به
لبش جاری بود
*****************
دگر شوق خدای خویش دارم ز داغ فاطمه
دل ریش داریم
مگیر ای میخ شالم را که عمری من از
مسمار در تشویش دارم
حسین جان زیر بازویم رها کن برای
طاقت زینب دعا کن
بگو برگشت مهمانت ز مسجد ز رویم خون
پیشانی جدا کن
*****************
من مانده ام تنهای تنهای خسته شدم
دیگر ز دست شهر غمها
وای شهر غمها
چشم انتظار تیغ دشمن) مانده ام من ،
مانده ام من(
آیات مرگم را خدایا ) خوانده ام من ،
خو.انده ام من (
------------
در آخرین صوت اذانم بر روی گل دسته
چکید اشک روانم
ای مهربانم
گفتم خدایا خسته هستم ) راحتم کن ،
راحتم کن (
از دست این مردم شکستم ) راحتم کن ،
راحتم کن (
------------
چشم انتظارم ابن ملجم با تیغ خود آید
زند بر روی فرقم
روی فرقم
شمشیر قاتل در غزایم ) گریه کرده ،
گریه کرده (
محراب و منبر هم برایم ) گریه کرده
گریه کرده (
------------
هم فرق من امشب شکسته هم بین خانه ام
دل زینب شکسته
وای دل شکسته
راهی برای او بجوئید ) تا نمیرد ، تا
نمیرد (
آهسته با زینب بگوئید ) تا نمیرد ، تا
نمیرد (
*************************
بیائید با این اشعار رسیده
دلهایمان را صادقانه با حضرت
دوست پیوند زده و در شب های بی
پدری ایتام دلهایمان را روانه ی
مسجد کوفه کرده و با حسنین و
زینبین در سوگ مولای مظلومان
امیر مومنان حضرت علی )ع( خون
بگرییم و در این گریستن شهدا ،
امام الشهدا ، بیماران ،
گرفتاران ، حاجت مندان ،
گذشتگانمان را فراموش نکنیم .
خدایا در این شبهای عزیز پرونده
جرم ما را به مظلومیت اول مظلوم
عالم نادیده گیر و از گناهانمان
درگذر و توفیق شیعه واقعی مولا
بودن را به ما عنایت فرما تا
بتوانیم رضای تو و رضای امام
زمانمان را فراهم نمائیم .
آمین یا رب العالمین
التماس دعا
  
بیشتر شاعران فارسیسرا سعی داشتهاند
در شعرشان، به نوعی ارادت خود را به
امام علی)ع( ابراز دارند. کمتر دیوان
شعری را سراغ داریم که در آن نامی از
علی بن ابیطالب)ع( به میان نیامده
باشد و سرودهای در ستایش آن حضرت در
آن دیوان نباشد.
اشعار زیر قطرهای است از دریای مناقب
امیرمؤمنان علی)ع( در شعر فارسی.
در منقبت امیرمؤمنان علی بن ابیطالب
)ع(
السلام ای عالم اسرار رب العالمین
وارث علم پیمبر، فارس]1[ میدان دین
السلام ای بارگاهت خلق را دارالسلام
آستانْ‌روبَت به طرفِ آستین،]2[ روح
الامین
السلام ای پیکر زایرنوازت زیر خاک
از پی جنت خریدن، خلق را گنج زمین
بو ترابت تا لقب گردیده، دارد آسمان
چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک]3[
زمین
مایه تخمیر آدم گشت نور پاک تو
ورنه کی میبست صورت، امتزاج ماء و طین
آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو
ساخت نص ]4[فوق ایدیهم تو را نقش
نگین
چون یداللهی که ابن عم، رسول الله بود
ایزدت جا داده بالادست هر بالانشین
آن یدالله را که ابـن عـم، رسـول الله
بـود
گر کسی همتاش باشد، هم رسول الله بود
ای به جز خیر البشر نگرفته پیشی بر تو
کس
پیشکاران ِ بساطِ قرب را افکنده پس
]5[
فتنه را لشکرْشکن، سرْفتنه را
تارکْ‌شکاف
ظلم را بنیان‌کن و مظلوم را فریادرس
چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس
عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس
گر کند کهترنوازی شاهباز لطف تو
بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس
ور کند از مهتران عزتستانی قهر تو
سدره در چشم اولوالابصار خوار آید چو
خس
همتت، لعل و زمرد در کنارِ سائلان
آنچنان ریزد که پیش سائلان]6[ مشت
عدس
خادمان صد گنج میبخشند اگر از مخزنت
خازنان ز اندیشه جودت نمیگویند بس
آسمان از کهکشان و هاله بهر کلب]7[
تو
پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس
]8[ و]9[
گنج وجود
تا دیدهام به خواب شبی بوتراب را
چشمم دگر به خواب ندیده است خواب را
شاه نجف که نقد وجود است در جهان
گنج وجود اوست جهان خراب را
هرکس که یافت خاک در او، بهشت یافت
آری بهشت، خاک در است این جناب را
ای آفتاب تا شدهای در نقاب غیب
ظلمت گرفته است برافکن نقاب را
تا ماه نو به شکل رکابت برآمده
صد حسرت است بر مه نو آفتاب را
مه را اگر مجال عنان‌گیری تو نیست
چندان مجال ده که ببوسد رکاب را
»اهلی« نظر به عالم روحانیان گشاد
تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را]10[
ممسوس فی ذات الله
خواجه حق، پیشوای راستین
کوه حلم و باب علم]11[ و قطب دین
ساقی کوثر، امام رهنمای
ابن عم مصطفی، شیر خدای
مرتضای مجتبا، جفت بتول
خواجه معصوم، داماد رسول
از دمِ عیسی کسی گر زنده خاست
او به دمْ دستِ بریده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحب قبول
بتشکن بر پشتی]12[ دوش رسول
در ضمیرش بود مکنونات غیب
زان برآوردی ید بیضا ز جَیب]13[
گر ید بیضا نبودیش آشکار
کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار
گاه در جوش آمدی از کار خویش
گه فرو گفتی به چَه اسرار خویش
در همه آفاق همدم مینیافت
در درون میگشت و محرم می‌نیافت]14[
سرّ بیهمتا
به گردون ابرش از رحمت، برآمد از دل
دریا
که دریا شد از آن صحرا، که صحرا شد از
آن دریا
بخار از دشت پیدا شد، چو ترکان
بخارایی
ز تیر ترکشش سوزد، سر خارا ز بن خارا
زبان بگشود سوسن، چون بشیر از مژده
یوسف
ز حسرت چشم نرگس همچنان یعقوب شد
بینا
پی معجز ز شاخ گل، برآمد بلبل از شادی
تجلی کرد بر هر شاخ گل، صد معجزِ موسا
علیّ عالی اعلا، ولیِّ والی والا
وصی سید بطحا، به حکمش جمله ما فیها
قوام جسم را جوهر، زمام روح را رهبر
کلام نیک پیغمبر، ولیِّ ایزد دانا
نه وصفش این چنین باشد، که می‌گویند
درعالم
ز خندق جست و مرحب کشت، اندر بیشه
هیجا
علی سرّی‌ست در وحدت، که باشد سرّ
بی‌همتا
علی خلقی است در خلقت، که باشد خلقتش
یکتا
چو این اوصاف را بشنید، از وصف کمال
او
گرفت انگشت حیرت بر دهانش، بوعلی
سینا]15[
پدیدآورنده: تهیه: محمدمهدی معلمی
  


یا
ابالفضل العباس



یا ابوفاضل امیر لشکرم           بی تو تنها مانده ام بی یاورم



ای علمدار حسین بن علی           همچو حیدر پهلوانی و یلی



گر چه هستی زاده ام البنین            لیک باشد مادرت بانوی دین



جسم تو در علقمه در خون نشست        ای برادر داغ تو پشتم شکست



تو یداللهی شده دستت جدا            همچو حیدر فرق تو گشته دوتا



کودکان در خیمه ها چشم انتظار       تا بری آب همرهت ای تک سوار



بهر زینب نور عینی یا عباس        کاشف الکرب حسینی یا عباس



مرتضی را ثانی تویی یا عباس         کربلا را ساقی تویی یا عباس



اهل عالم جملگی سرمست تو     حاجت و داروی ما در دست تو



کربلا



دل من به عشق تو حسین گرفتار شده     ز
غمت ببین دلم حزین وغمدار شده



رفتم و شکر خدا کرب و بلا تو دیده ام     آن
مکانی که ز
دوریش چه ها کشیده ام



کربلای تو مرا آواره ی آواره کرد         دل و قلب و عقلم و دیوانه دیوانه کرد



من که عمریِ که سنگ تو به سینه می زنم     دم ز تو حسین امیر بی قرینه می زنم



وقتی که می شنوم روضه ی قتلگاه تو    دل من پر می زنه به سوی خیمه گاه تو



کربلا عشق منه مذهب و آیین منه        عشق مولا به خدا دین منه دین منه



ادب و وفای عباسه که غیرتم می ده      برا رفتن به حرم اونه که رخصتم می ده



چی میشه یه بار دیگه بیام به بین الحرمین  یه طرف حرم ابالفضل یه طرف حرم حسین



یه طرف حرم حسین عزیز جان فاطمه         یه طرف حرم ابالفضل شهید علقمه



یه طرف الگوی آزادگی و عشق و صفا       یه طرف حضرت عباس یل کرب و بلا



یه طرف ضریح شش گوشه اربابم حسین     یه طرف گنبد سقا و علمدار حسین



کاش می شد یه شب تا صبح گریه تو کربلا کنم     برا تعجیل فرج تو حرمت دعا کنم



 


  


شب
جمعه



هر شب جمعه که میشه دلم هواتو می کنه هوای صحن ِحرم کرب و بلاتو می کنه



هر شب جمعه که میشه برات زیارت میخونم    چی میشه یک شبم بیام اونجا زیارت بخونم



هر شب جمعه که میشه با این امید منتظرم تا که بیام یه روزی و سجده کنم توی حرم



هر روزی که می شنوم کسی زیارتت میاد    این دل بی قرار من برات کربلا میخواد



روزی که دنیا اومدم گشته ام آشنای تو        ریخته اند به کام من تربت کربلای تو



چی میشه اگه که مولا به منم نظر کنی      ناله و آه دل من رو تو با اثر کنی



چی می شه همین زودی منو تو دعوت بکنی به منم مثل همیشه تو محبت بکنی



چی میشه نزد خدا مولا حبیبم بکنی         هم زیارت هم شهادت رو نصیبم بکنی



چی میشه به من بگی نوکر من بیا بیا          دستمو بگیری و ببری به سوی کربلا



به خدا یه عمریه حسرت کربلا دارم        چی میشه این سرمو رو خاک پاکت بذارم



آقاجون بذار بگم که این دلم تنگه برات        قربون غریبی ات منو ببر به کربلات



با خودم عهد بسته ام اگر بیام کرب وبلا       بخونم از غصه و غربت شاه کربلا



چی می شد اگه یه روزی دسته جمع میومدیم  توی صحن وحرمت برسر و سینه می زدیم


  
 
یکی بود ، یکی نبود
 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

 

صدای خدا را می خواستم بشنوم 

ندا آمد: به ناله و  توبه گنهکار گوش کن

***********************

 می خواستم خدا را نوازش کنم...

 ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن

 ***********************

 می خواستم دستان خدا را بگیرم...

 گفتند: دستان افتاده ای را بگیر


 ***********************

 خواستم چهره خداوند را ببینم... 

ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
 

***********************

خواستم رنگ خدا را ببینم... 

گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...

 ***********************

می خواستم دست خدارا ببوسم

ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...

***********************

خواستم به خانه خدا بروم

  صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن

***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...

 ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو


 ***********************

خواستم خدا را در عرش ببینم

 ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...


 ***********************

 خواستم نور الهی را مشاهده کنم

 گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...

***********************

 می خواستم به خدا به پیوندم...

 ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...


 ***********************

خواستم صبر خدای را ببینم...

 صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن


***********************

 خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...

 ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...


 ***********************

 خواستم خدای را یاد کنم...

 ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.

 ***********************

خواستم که دیگر نخواهم...

 ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...

**********************

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک

چرا باید به دورت من بگردم؟

ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی

برو با دل بیا تا من بگردم


  

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

نامت چه بود؟
آدم

فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟
بهشت پاک

اینک محل سکونت؟
زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است

 
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم به هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک

جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟
در کار کشت امیدم

شاکی تو ؟
خدا

نام وکیل ؟
آن هم خدا

جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟
همین
!!!!

حکمت؟
تبعید در زمین

همدست در گناه؟
حوای آشنا

ترسیده ای؟
کمی

ز چه؟
که شوم اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی

که؟
گاهی فقط خدا

 
داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟
زیاد

برای که؟
تنها خدا


آورده ای سند؟
بلی

چه ؟
دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟
بلی

چه کسی ؟
تنها کسم خدا

در آ خرین دفاع؟

می خوانمش که چنان اجابت کند دعا


  

 

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود . فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند :« امیلی عزیز ، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا »

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه راروی میز می گذاشت ، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت : « من ، که چیزی برای پذیرایی ندارم ! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط 5دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید .
وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت : « خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

 امیلی جواب داد : « متأسفم ، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام . »

 مرد گفت : « بسیار خوب خانم ، متشکرم » وبعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند ، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید : «آقا ، خانم ، خواهش می کنم صبر کنید . » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت . مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

 وقتی امیلی به خانه رسید ، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر
چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید .

 نامه را برداشت و باز کرد : « امیلی عزیز ، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق خدا »

 

 

        تقدیم به بهترین خواهر دنیا


  

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.


جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست

 


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ