سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
نویسندگان وبلاگ
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 9888
کل یادداشتها ها : 48
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئِمًا فَلَمَّا کَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ کَأَن لَّمْ یَدْعُنَا إِلَی ضُرٍّ مَّسَّهُ کَذَلِکَ  زُیِّنَ لِلْمُسْرِفِینَ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ . 

 هرگاه آدمی به رنج و نیازی افتد همان لحظه به هر حالت که باشد به پهلو یا نشسته یا ایستاده ما را به دعا بخواند، آنگاه که رنج و زیانش برطرف شود باز به حال غفلت و غرور چنان باز می گردد که گوئی هیچ ما را برای دفع ضرر  و رنج خود نخوانده، همین غفلت است که اعمال زشت را در نظرشان زیبا نموده است.

                                  ?سوره یونس 12- منبع- پارس قرآن دات کام?

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کسی مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

  قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده، ‌یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته، ‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند" احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...

   قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

  خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.

   آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.
 


  
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت. اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت. پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نماید. پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نماید . همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد. اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.

 روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد. سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام
اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !
پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم !
این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد! هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت: من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...

در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم:
همسر چهارم: همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم: دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند.
همسر دوم: خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزار ماست.
همسر اول: روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند.

پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.


  

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی؟ من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی…


  

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده وزیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها

زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هر چه می پرسی ،جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک ،دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟

گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد

می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان مثل علف ها حرف زد
با زبان بی الفبا حرف زد

می توان درباره هر چیز گفت
می شود شعری خیال انگیز گفت....

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر


  

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
!


  

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد.
ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است :
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود .
دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟
ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید.
و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی؟
و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی؟
ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.


  

نشانه های ظهور امام علیه السلام چیست ؟ 
وقت ظهور آن حضرت معلوم نیست ، و حتی مطابق روایات کسانی که وقت ظهور را تعیین کنند، دروغگو شمرده شده اند.
ولی نشانه هایی به عنوان علائم در روایات بسیار آمده که مربوط به مدت اندکی قبل از ظهور و مربوط به آستانه و آغاز ظهور است ، این نشانه ها بسیار زیادند معروفترین و جامعترین آنها این است که هرج و مرج در همه چیز دنیا مشهود می گردد.


سراسر جهان پر از ظلم و جور و فساد گردد.


وچنانکه در هر انقلابی معمولا، ظلم و فساد قبل از آن ، باعث انقلاب می گردد، این موضوع در ضمن یک روایت جامع بطور مشروح بیان شده و امام صادق علیه السلام آن را در 119 ماده بیان کرده است و اینک ترجمه روایت :
حضرت امام صادق علیه السلام به یکی از یارانش فرمود:
1- هرگاه دیدی : حق بمیرد و طرفدارنش نابود شوند.
2- و دیدی که : ظلم همه جا را گرفته .
3- و دیدی که : قرآن فرسوده شده و درست معنی نمی شود.
4- و دیدی که : دین همچون ظرف تو خالی ، و بی محتوا شده است .
5- و دیدی که : طرفداران حق بر طرفداران باطل فائق شده اند.
6- و دیدی که : کارهای بد آشکار شده و از آن نهی نمی شود و بدکاران بازخواست نمی شوند.
7- و دیدی که : چنان فسق و فجور آشکار شده که مردان به مردان و زنان به زنان اکتفاء می کنند.
8-و دیدی که : افراد با ایمان سکوت کرده و سخنشان را نمی پذیرند.
9- و دیدی که : شخص بدکار، دروغ گوید، و کسی دروغ و نسبت ناروای او را رد نمی کند.
10- و دیدی بچه ها، بزرگان را تحقیر کنند.
11-و دیدی که : قطع پیوند خویشاوندی شود.
12- و دیدی که : بدکار را ستایش کنند و او شاد شود و سخن بدش به او برنگردد.
13- و دیدی نوجوانان پسر، همان کنند که زنان می کنند.
14- و دیدی که : زنان با زنان ازدواج نمایند.
15- و دیدی که : مداحی دروغین از اشخاص ، زیاد شود.
16- و دیدی که : انسانها اموال خود را در غیر اطاعت خدا مصرف می کنند و کسی مانع نمی شود.
17- و دیدی که : افراد با دیدن کار و تلاش نامناسب مؤ منین ، به خدا پناه می برند.
18- و دیدی که : همسایه به همسایه خود اذیت می کند و از آن جلوگیری نمی شود.
19- و دیدی که : کافر به خاطر سختی مؤ من ، شاد است .
20- و دیدی که : شراب را آشکارا می آشامند و برای نوشیدن آن کنار هم می نشینند و از خداوند متعال نمی ترسند.
21- و دیدی : کسی که امر به معروف می کند خوار و ذلیل است .
22- و دیدی آدم بدکار در آنچه آن را خدا دوست ندارد، نیرومند و مورد ستایش است .
24- و دیدی راه نیک بسته و راه بد باز است .
25- و دیدی خانه کعبه تعطیل شده ، و به تعطیلی آن استوار داده می شود.
26- و دیدی که : انسان به زبان می گوید ولی عمل نمی کند.
27- و دیدی که : مردان از مردان و زنان از زنان لذت می برند، (یا مردان خود را برای مردان ، و زنان خود را زنان فربه می کنند).
28- و دیدی که : زندگی مرد از راه لواط و زندگی زن از راه زنا تاءمین می شود.
29- و دیدی که : زنان همچون مردان برای خود مجالس (نامشروع ) تشکیل می دهند.
30- و دیدی که : در میان فرزندان
((عباس ))، کارهای زنانگی به وجود آید.
31- و دیدی که : زن برای زنا با مردان ، با شوهر خود همکاری کمک می کنند.
32- و دیدی که : بیشترین مردم و بهترین خانه ها که زنان را بر بدکاری کمک می کنند.
33- و دیدی که : مؤ من ، خوار و ذلیل شمرده شود.
34-و دیدی که : بدعت و زنا آشکار شود.
35- و دیدی مردم به شهادت ناحق اعتماد کنند.
36- و دیدی که : حلال ، حرام شود و حرام ، حلال گردد.
37- و دیدی که : دین براساس میل اشخاص معنی شود و کتاب خدا و احکامش تعطیل گردد.
38- و دیدی که : جرئت بر گناه آشکار شود، و دیگر کسی برای انجام آن منتظر تاریکی شب نگردد.
39- و دیدی مؤ من نتواند نهی از منکر کند مگر در قلبش .
40- و دیدی که : ثروت بسیار زیاد در راه خشم خدا خرج گردد.
41- و دیدی که : سردمداران به کافران نزدیک شوند و از نیکوکاران دور شوند.
42- و دیدی که : والیان در قضاوت رشوه بگیرند.
43- و دیدی که : پستهای مهم والیان براساس مزایده است نه براساس ‍ شایستگی .
44- و دیدی که : مردم را از روی تهمت و یا سوءظن بکشند.
45- و دیدی که : مرد بخاطر همبستری با همسران خود مورد سرزنش قرار گیرد.
46- و دیدی که : مرد از بدکارگی همسرش نان می خورد.
47- و دیدی که : زن بر شوهر نیست انجام می دهد، و به شوهرش خرجی می دهد.
48- و دیدی که : مرد همسر و کنیزش را کرایه می دهد و به غذای پست (که از این راه بدست می آورد) خشنود است .
49- و دیدی که : سوگندهای دروغ به خدا بسیار گردد.
50- و دیدی که : آشکارا قمار بازی می شود.
51- و دیدی که : مشروبات الکلی بطور آشکار بدون مانع خرید و فروش ‍ می شود.
52- و دیدی که : زنان مسلمان خود را به کافر می بخشند.
53- و دیدی که : کارهای زشت آشکار شده و هر کس از کنار آن می گذرد مانع آن نمی شود.
54- و دیدی که : مردم محترم ، توسط کسی که مردم از سلطنتش ترس دارند، خوار شوند.
55- و دیدی که : نزدیکترین مردم به فرمانداران آنانی هستند که به ناسزاگوئی به ما خانواده عصمت علیهم السلام ستایش شوند.
56- و دیدی که : هر کس ما را دوست دارد او را دروغگو خوانده و شهادتش ‍ را قبول نمی کنند.
57- و دیدی که : در گفتن سخن باطل و دروغ ، با همدیگر رقابت کنند.
58- و دیدی که : شنیدن سخن حق بر مردم سنگین است ولی شنیدن باطل برایشان آسان است .
59- و دیدی که : همسایه از ترس زبان بد همسایه ، او را احترام می کند.
60- و دیدی که : حدود الهی تعطیل شود و طبق هوی و هوس عمل شود.
61- و دیدی که : مسجدها طلاکاری (زینت داده ) شود.
62- و دیدی که : راستگوترین مردم نزد آنها مفتریان دروغگو است .
63- و دیدی که : بدکاری آشکار شده و برای سخن چینی کوشش می شود.
64- و دیدی که : ستم و تجاوز شایع شده .
65- و دیدی که : غیبت ، سخن خوش آنها گردد، و بعضی بعض دیگر را به آن بشارت دهند.
66- و دیدی که : حج و جهاد برای خدا نیست .
67- و دیدی که : سلطان به خاطر کافر، شخص مؤ من را خوار کند.
68- و دیدی که : خرابی بیشتر از آبادی است .
69- و دیدی که : معاش انسان از کم فروشی بدست می آید.
70- و دیدی که : خونریزی آسان گردد.
71- و دیدی که : مرد بخاطر دنیایش ریاست می کند.
72- و دیدی که : نماز را سبک شمارند.
73- و دیدی که : انسان ثروت زیادی جمع کرده ولی از آغاز آن تا آخر زکاتش ‍ را نداده است .
74- و دیدی که : قبر مرده ها را بشکافند و آنها را اذیت کنند.
75- و دیدی که : هرج و مرج بسیار است .
76- و دیدی که : مرد روز خود را مستی به شب می رساند و شب خود را نیز به همین منوال به صبح برساند و هیچ اهمیتی به برنامه مردم ندهد.
77- و دیدی که : با حیوانات آمیزش می شود.
78- و دیدی که : مرد به مسجد (محل نماز) می رود وقتی برمی گردد لباس در بدن ندارد (لباسش را دزدیده اند).
79- و دیدی که : حیوانات همدیگر را بدرند.
80- و دیدی که : دلهای مردم ، سخت و دیدگانشان خشک و یاد خدا برایشان گران است .
81- و دیدی که : بر سر کسبهای حرام آشکارا، رقابت کنند.
82- و دیدی که : نماز خوان برای خودنمائی نماز می خواند.
83- و دیدی که : فقیه برای دین ، فقه نمی آموزد و طالب حرام ، ستایش و احترام می گردد.
84- و دیدی که : مردم در اطراف قدرتمندانند.
85- و دیدی که : طالب حلال ، مذمت و سرزنش می شود و طالب حرام ستایش و احترام می گردد.
86- و دیدی که : در مکه و مدینه کارهائی می کنند که خدا دوست ندارد و کسی از آن جلوگیری نمی کند، و هیچ کس بین آنها و کارهای بدشان مانع نمی شود.
87- و دیدی که : آلات موسیقی و لهو در مدینه و مکه آشکار گردد.
88- و دیدی که : مرد سخن حق گوید و امر به معروف و نهی از منکر کند ولی دیگران او را از این کار بر حذر می دارند.
89- و دیدی که : مردم به همدیگر نگاه می کنند، (به اصطلاح چشم و هم چشمی می کنند) و از مردم بدکار پیروی نمایند.
90- و دیدی که : راه نیک خالی و راه رونده ندارد.
91- و دیدی که : مرده را مسخره کنند و کسی برای او اندوهگین نشود.
92- و دیدی که : سال به سال بدعت و بدیها بیشتر شود.
93- و دیدی که : مردم و جمعیتها جز از سرمایه داران پیروی نکنند.
94- و دیدی که : به فقیر چیزی دهند که برایش بخندند ولی در راه غیر خدا ترحم کنند.
95- و دیدی که : علائم آسمانی آشکار شود و کسی از آن نگران نشود.
96- و دیدی که : مردم مانند حیوانات در انظار یکدیگر عمل جنسی بجا می آورند و کسی از ترس مردم از آن جلوگیری نمی کند.
97- و دیدی که : انسان در راه غیر خدا بسیار خرج کند ولی در راه خدا از اندک هم مضایقه دارد.
98- و دیدی که : عقوق پدر و مادر رواج دارد و فرزندان هیچ احترامی برای آنها قائل نیستند، بلکه نزد فرزند از همه بدترند.
99- و دیدی که : زنها بر مسند حکومت بنشینند، و هیچ کاری جز خواسته آنها پیش نرود.
100- و دیدی که : پسر به پدرش نسبت دروغ بدهد، و پدر و مادرش را نفرین کند و از مرگشان شاد گردد.
101- و دیدی که : اگر روزی بر مردی بگذرد ولی او در آن روز گناه بزرگی مانند بدکاری ، کم فروشی ، و زشتی انجام نداده ، ناراحت است .
102- و دیدی که : قدرتمندان ، غذای عمومی مردم را احتکار کنند.
103- و دیدی که : اموال حق خویشان پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلم (خمس ) در راه باطل تقسیم گردد، و با آن قماربازی و شرابخواری شود.
104- و دیدی که : به وسیله شراب ، بیمار را مداوا کنند، و برای بهبودی بیمار آن را تجویز نمایند.
105 و دیدی که : مردم در مورد امر به معروف و نهی از منکر و ترک دین بی تفاوت و یکسانند.
106- و دیدی که : سر و صدای منافقان بر پا است ولی سر و صدای حق طلبان خاموش است .
107- و دیدی که : برای اذن و نماز مزد می گیرند.
108- و دیدی که : مسجدها پر است از کسانی که از خدا نترسند و غیبت هم نمایند.
109- و دیدی که : شرابخوار مست ، پیش نماز مردم شود.
110- و دیدی که : خورندگان اموال یتیمان ستوده شوند.
111-و دیدی که : قاضیان برخلاف دستور خداوند قضاوت کنند.
112- و دیدی که : استانداران از روی طمع ، خائنان را امین خود قرار دهند.
113- و دیدی که : فرمانروایان ، میراث (مستضعفان ) را در اختیار بدکاران از خدا بی خبر قرار دهند.
114- و دیدی که : بر روی منبرها از پرهیزکاری سخن می گویند ولی گویندگان آن پرهیزکار نیستند.
115- و دیدی که : صدقه را با وساطت دیگران بدون رضای خدا و بخاطر درخواست مردم بدهند.
116- وقتی که دیدی : وقت (اول ) نمازها را سبک بشمارند.
117- و دیدی که : هم و هدف مردم ، شکم و شهوتشان است .
118- و دیدی که : دنیا به آنها روی کرده .
119- و دیدی که : نشانه های برجسته حق ، ویران شده است ، در این وقت خود را حفظ کن و از خدا بخواه که از خطرات گناه نجاتت بدهد...


  
مستمند و ثروتمند
کتاب: داستان راستان
نوشته: شهید مطهری
رسول اکرم صلى اللََّه علیه و آله
طبق معمول در مجلس خود نشسته
بود.یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او
را مانند نگین انگشتر در میان گرفته
بودند.در این بین یکى از مسلمانان-که
مرد فقیر ژنده پوشى بود-از در رسید و
طبق سنت اسلامى-که هرکس در هر مقامى
هست،همینکه وارد مجلسى مىشود باید
ببیند هر کجا جاى خالى هست همان جا
بنشیند و یک نقطهء مخصوص را به عنوان
اینکه شأن من چنین اقتضا مىکند در
نظر نگیرد-آن مرد به اطراف متوجه شد،
در نقطهاى جایى خالى یافت،رفت و آنجا
نشست.از قضا پهلوى مرد متعین و
ثروتمندى قرار گرفت.مرد ثروتمند
جامههاى خود را جمع کرد و خودش را به
کنارى کشید.رسول اکرم که مراقب رفتار
او بود به او رو کرد و گفت: »ترسیدى
که چیزى از فقر او به تو بچسبد؟«!. -
نه یا رسول اللََّه!. -ترسیدى که چیزى
از ثروت تو به او سرایت کند؟. -نه یا
رسول اللََّه!. -ترسیدى که جامه هایت
کثیف و آلوده شود؟. -نه یا رسول
اللََّه!
230
-پس چرا پهلو تهى کردى و خودت را به
کنارى کشیدى؟. -اعتراف مىکنم که
اشتباهى مرتکب شدم و خطا کردم.اکنون
به جبران این خطا و به کفارهء این
گناه حاضرم نیمى از دارایى خودم را
به این برادر مسلمان خود که دربارهاش
مرتکب اشتباهى شدم ببخشم. مرد ژنده
پوش:»ولى من حاضر نیستم بپذیرم.«.
جمعیت:چرا؟. -چون مىترسم روزى مرا هم
غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود
آنچنان رفتارى بکنم که امروز این شخص
با من کرد )1(
)1( .اصول کافى،جلد 2،باب فضل فقراء
المسلمین،صفحهء 062.
  
مردى که کمک خواست
کتاب: داستان راستان
نوشته: شهید مطهری
به گذشتهء پرمشقت خویش مىاندیشید،به
یادش مىافتاد که چه روزهاى تلخ و
پرمرارتى را پشت سر گذاشته،روزهایى
که حتى قادر نبود قوت روزانهء زن و
کودکان معصومش را فراهم نماید.با خود
فکر مىکرد که چگونه یک جملهء کوتاه-
فقط یک جمله-که در سه نوبت پردهء
گوشش را نواخت،به روحش نیرو داد و
مسیر زندگانىاش را عوض کرد و او و
خانوادهاش را از فقر و نکبتى که
گرفتار آن بودند نجات داد. او یکى از
صحابهء رسول اکرم بود.فقر و تنگدستى
بر او چیره شده بود.در یک روز که حس
کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده،با
مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود
و وضع خود را براى رسول اکرم شرح دهد
و از آن حضرت استمداد مالى کند. با
همین نیت رفت،ولى قبل از آنکه حاجت
خود را بگوید این جمله از زبان رسول
اکرم به گوشش خورد:»هرکس از ما کمکى
بخواهد ما به او کمک مىکنیم،ولى اگر
کسى بىنیازى بورزد و دست حاجت پیش
مخلوقى دراز نکند خداوند او را
بىنیاز مىکند.«آن روز چیزى نگفت و به
خانهء خویش برگشت.باز با هیولاى مهیب
فقر که همچنان بر خانهاش سایه افکنده
بود روبرو شد.ناچار روز دیگر به همان
نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد.آن روز
هم همان جمله را از رسول اکرم
شنید:»هر کس از ما کمکى بخواهد ما به
او کمک مىکنیم،ولى اگر کسى بىنیازى
بورزد خداوند او را بىنیاز
مىکند.«این دفعه نیز بدون اینکه حاجت
خود را بگوید به خانهء خویش برگشت.و
چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف
و بیچاره و ناتوان مىدید،براى سومین
بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم
رفت.باز هم لبهاى رسول اکرم به حرکت
آمد و با همان آهنگ-که به دل قوّت و
به روح اطمینان مىبخشید-همان جمله را
تکرار کرد. این بار که آن جمله را
شنید،اطمینان بیشترى در قلب خود
احساس کرد.حس کرد که کلید مشکل خویش
را در همین جمله یافته است.وقتى که
خارج شد با قدمهاى مطمئنترى راه
مىرفت.با خود فکر مىکرد که دیگر هرگز
به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم
رفت.به خدا تکیه مىکنم و از نیرو و
استعدادى که در وجود خودم به ودیعت
گذاشته شده استفاده مىکنم و از او
مىخواهم که مرا در کارى که پیش
مىگیرم موفق گرداند و مرا بىنیاز
سازد. با خودش فکر کرد که از من چه
کارى ساخته است؟به نظرش رسید
عجالتاً این قدر از او ساخته هست که
برود به صحرا و هیزمى جمع کند و
بیاورد و بفروشد. رفت و تیشهاى عاریه
کرد و به صحرا رفت،هیزمى جمع کرد و
فروخت.لذت حاصل دسترنج خویش را
چشید.روزهاى دیگر به این کار ادامه
داد،تا تدریجا توانست از همین پول
براى خود تیشه و حیوان و سایر لوازم
کار را بخرد.باز هم به کار خود ادامه
داد تا صاحب سرمایه و غلامانى شد.
روزى رسول اکرم به او رسید و تبسم
کنان فرمود:»نگفتم،هرکس از ما کمکى
بخواهد ما به او کمک مىدهیم،ولى اگر
بىنیازى بورزد خداوند او را بىنیاز
مىکند.« )1(
)1( .اصول کافى،ج 2/ص 931-»باب
القناعة«.وسفینة البحار،مادهء»قنع«.
  
محضر عالم
کتاب: داستان راستان
نوشته: شهید مطهری
مردى از انصار نزد رسول اکرم آمد و
سؤال کرد:»یا رسول اللََّه!اگر
جنازهء شخصى در میان است و باید
تشییع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم
هست که از شرکت در آن بهرهمند مىشویم،
وقت و فرصت هم نیست که در هر دو جا
شرکت کنیم،در هر کدام از این دو کار
شرکت کنیم از دیگرى محروم مىمانیم،تو
کدامیک از ایندو را دوست مىدارى تا
من در آن شرکت کنم؟«. رسول اکرم
فرمود:»اگر افراد دیگرى هستند که
همراه جنازه بروند و آن را دفن کنند،
در مجلس علم شرکت کن.همانا شرکت در یک
مجلس علم از حضور در هزار تشییع
جنازه و از هزار عیادت بیمار و از
هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار
درهم تصدق و هزار حج غیرواجب و هزار
جهاد غیرواجب بهتر است.اینها کجا و
حضور در محضر عالم کجا؟مگر نمىدانى
به وسیلهء علم است که خدا اطاعت
مىشود،و به وسیلهء علم است که عبادت
خدا صورت مىگیرد.خیر دنیا و آخرت با
علم توأم است،همانطور که شر دنیا و
آخرت با جهل توأم است.« )1(
)1( .بحارالانوار،چاپ جدید،ج 1/ص
402.
  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ